عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 17 فروردين 1395
بازدید : 1073
نویسنده : amin

لطفا از این سایت دیدن کنید http://nikantjrt.sellfile.ir انواع کتاب الکترونیکی شامل روانشناسی , رمان , داستان , کسب درآمد از اینترنت علمی , جزوه و تحقیق های دانشجویی و دانش آموزی

:: موضوعات مرتبط: مطالب جالب , عکس ها , داستانهای طنز کوتاه و با حال , آهنگ , ,
:: برچسب‌ها: کتاب , کتاب الکترونیکی , کتاب پی دی اف , کتاب pdf , روانشناسی , مذهبی , رمان , داستان , علمی , آموزشی , مقاله , تحقیق , دانش آموزی , تحقیق دانش آموزی , تحقیق دانشجویی , کسب درآمد , کسب درآمد از اینترنت ,
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1392
بازدید : 2329
نویسنده : amin
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری, شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ . . بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید

:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه خنده دار , داستان کوتاه و خنده دار پیرزن , داستان کوتاه طنز , داستان جالب , داستان کوتاه جالب و خنده دار ,
تاریخ : چهار شنبه 3 فروردين 1390
بازدید : 1191
نویسنده : amin

بچه که بودم برف تا زانو می بارید.

پدر برایم تعریف می کرد که زمان او برف تا زیر گلویشان می باریده طوری مجبور می شدند از زیر آن تونل بزنند.

می گفتم: "بابا، خالی می بندی"!

این روزها نم برفکی که می زند و قطع می شود پسرم ذوق می کند.

برایش تعریف می کنم زمان ما برف تا زانو می بارید.

 

...بقیه داستان را در ادامه مطلب مطالعه کنید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان طنز , داستان کوتاه برفی ,
تاریخ : چهار شنبه 3 فروردين 1390
بازدید : 1182
نویسنده : amin

بیژن جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این بیژن ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

 

وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی ١٠ کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم ١٠ کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.

 

آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش ۴ روز طول کشید ،‌دومیش ٣ روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید

 

بیژن جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.

...بقیه را در ادامه مطلب مطالعه کنید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , مطالب جالب , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان طنز , نامه یک پیرزن به پسرش , مطلب طنز , نوشته ی طنز , مطلب خنده دار ,
تاریخ : سه شنبه 2 فروردين 1390
بازدید : 806
نویسنده : amin

روانپزشک معروفى در یک مهمانى شرکت کرده بود. بعد از شام که همه مهمانها دور هم نشسته بودند و صحبتمى کردند، صاحب خانه از دکتر روانپزشک پرسید: دکتر! شما از کجا مى فهمید که یکنفر از نظر ذهنى آدم نرمالى هست یا نه؟
دکتر گفت: کار سختى نیست. یک سوال آسان که همه به سادگى جواب مى دهند را ازش مى پرسیم. اگر در جواب دادنش دچار مشکل شد، شک مى کنیم که ممکن است از نظر ذهنى مشکل داشته باشد.
صاحب خانه پرسید: چه جور سوالی؟

...بقیه داستان را در ادامه مطلب مطالعه کنید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان خنده دار , داستان کوتاه اطلاعات تاریخی ,
تاریخ : دو شنبه 1 فروردين 1390
بازدید : 825
نویسنده : amin

گماشتۀ ادارۀ کفن و دفن صورتحساب هزینه ها  را که بالغ بر ششصد لیره شده بود نزد مرد ثروتمندی که همسرش مرحوم شده بود آورد و وجه آن را مطالبه  نمود .

مرد ثروتمند به صورتحساب نگاهی کرده و گفت خیلی زیاد است ، ششصد لیره !

گماشته گفت بلی ،  شش کالسکه چهار اسبه ، دوازده نفر گریه کنندۀ مزدوری ، یک دستگاه نعش کش درجۀ اول ، سایر تجملات ، اینها را مگر ملاحظه نمی فرمائید، ششصد لیره زیاد نیست.

...بقیه داستان را در ادامه مطلب مطالعه فرمایید...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان کوتاه هزینه کفن و دفن , داستان خنده دار ,
تاریخ : دو شنبه 1 فروردين 1390
بازدید : 683
نویسنده : amin

آقای بابو  به تازگی مدیرعامل یک شرکت بزرگ شده بود.

مدیرعامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: «هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.»چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای بابو  بد جوری به درد سر افتاده بود. در ناامیدی کامل، آقای بابو  به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود:

«همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.»

آقای بابو  یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.

...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان طنز :: داستان کوتاه مدیریتی ,
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1389
بازدید : 653
نویسنده : amin

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه ، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش میکنه.
وقتی میرسه خونه میبینه گربه هه از اون زودتر رسیده خونه!!! این کارو چند بار تکرار میکنه اما نتیجه ای نمیگیره...
یک روز گربه رو برمیداره میذاره تو ماشین بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و ... خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد زنگ میزنه خونه زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میگه : اون گربه ی کره خر خونس؟
زنش میگه : آره.
مرده میگه گوشی رو بهش بده من گم شدم!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , حکایت طنز (داستان و حکایت) , داستان خنده دار ,
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1389
بازدید : 615
نویسنده : amin

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.

همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید

...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , جوان عاشق و دختر شاه پریان (داستان و حکایت) ,
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1389
بازدید : 713
نویسنده : amin

جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.


...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان رستوران ارزان قیمت (داستان و حکایت) ,
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1389
بازدید : 737
نویسنده : amin

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

برای خواندن تمام موضوع به ادامه مطلب مراجعه کنید



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان طنز :: سرخ پوست ها و زمستان سرد ,
تاریخ : 20 دی 1389
بازدید : 641
نویسنده : amin

داستان خنده دار: ماجرای جک و لوبیای سحر آمیز

 

روزی روزگاری در دور دست ها ، در آن مکان که تلاجن شب و روز بیدار بودند ، جک و مادر بزرگ خویش در کلبه ای بس فقیرانه زندگی می کردند .

ساده برایتان عرض نمایم ، جک و مادربزرگش از بدبخت ترین و بیچاره ترین مردمان روستای خویش بودند طوری که شب ها شام شان عبارت بود از مورچه و آب که به آن سوپ مورچه نیز می گفتند .

جک و مادربزرگش از مال دنیا فقط و فقط گاوی داشتند شیر ده که فی الکل الیوم فقط یک لیوان شیر می داد و بس . مادر بزرگ روزی رو به جک چنینی ابراز داشت :

" ای جک عزیز ، در وضعیت بسیار بدی قرار داریم و می دانی که زندگیمان رو به نابودیست . این گاو را بستان و به کشتار گاه ببر و وی

را بفروش و با پول آن مقداری نان و گوشت تهیه کن و باقی مانده را به بانک پارسیان برده و در حساب بلند مدت ، با سود مـــاهـــــیانه

17 % بگذار ، باشد که پولدار شویم . "

جک از خدا بی خبر گاو را گرفت و به سوی کشتارگاه روانه شد . در راه پیرمردی در لباس خزیده را دید . از کنار ایشان رد می شد که ناگهان پیرمرد از لباس خویش به بیرون جست و اینطور گفت :

" سلام ای جوانک . به کجا می روی چنین شتاب زده و محزون ؟ "

جک از جا پرید و سکندری خورد :

" سلام ای پیر مغان ! گاوم را به کشتار گاه می برم . چند روزیست که غذا به لبانم نخورده است . گرسنه ام . "

پیرمرد شتاب زده و حالتی خونسرد چنین گفت :

" اهل معامله نیز هستی ؟ گاوت را می ستانم و در عوض چیزی بر تو می دهم که ارزش آن هزاران برابر گاوت است . "

جک متعجبانه اینطور گفت :

" چه چیزی ؟ "

پیرمرد دست در بغچه ی خویش کرد و وسیله ای را به بیرون کشید :

" این ، تلفن همراه است . سیم کارتش ایرانسل است . طرحش هم قهوه ای مایل به سبز نقره ایست . با این کار هایی می توان کرد که ققنوس رستم نتوانست کند . آب حوض نیز خالی می کند . . . "

خلاصه پیرمرد تعریف کرد و کرد و توانست مــخ جک را بزند . جک نیز گاو را به پیرمرد داد و گوشی را گرفت . پیرمرد چیز دیگری نیز از جیب خود به بیرون آود و به جک چنین گفت :

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان خنده دار , داستان , خنده , داستان خنده دار: ماجرای جک و لوبیای سحر آمیز ,
تاریخ : 26 آذر 1389
بازدید : 814
نویسنده : amin

شرايط ازدواج


از اداره كه خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باريدن كرد. به پياده رو كه رسيدم زمين،درست و حسابي سفيد شده بود. يقه پالتويم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خيلي از زمستان باقي بود. با خود فكر كردم كه اگر سرما همين طوري ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاك پاك است.
وارد خانه كه شدم مادرم توي حياط داشت رخت ها را از روي طناب جمع مي كرد. از چندين سال پيش، هر وقت برف مي باريد، با مادر شوخي مي كردم كه:
ـ ننه، "سرماي پيرزن كش" اومد!
امروز هم تا دهان باز كردم همين جمله را بگويم؛ ننه پيشدستي كرد و گفت:
ـ انگار اين سرما، سرماي عزب كشه، نيس ننه؟
در خانه ما غير از من، عزب اوقلي ديگري وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلكش را گفت! گفت و يكراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن كردم و از پشت شيشه، به برف چشم دوختم. از نگاه كردن برف كه خسته شدم، در عالم خيال رفتم توي نخ دخترهاي فاميل.............................

برای خواندن تمام متن به ادامه مطلب مراجعه کنید

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: نوشته ی طنز , نوشته ی خنده دار , داستان کوتاه , داستان , داستان خنده دار , جالب ترین نوشته ها , جالب ترین داستان ها ,
تاریخ : 27 آبان 1389
بازدید : 851
نویسنده : amin

چشم‌هايتان را باز مي‌كنيد. متوجه مي‌شويد در بيمارستان هستيد. پاها و دست‌هايتان را بررسي مي‌كنيد. خوشحال مي‌شويد كه بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستيد.. دكمه زنگ كنار تخت را فشار مي‌دهيد. چند ثانيه بعد پرستار وارد اتاق مي‌شود و سلام مي‌كند. به او مي‌گوييد، گوشي موبايل‌تان را مي‌خواهيد. از اين‌كه به خاطر يك تصادف كوچك در بيمارستان بستري شده‌ايد و از كارهايتان عقب مانده‌ايد، عصباني هستيد. پرستار، موبايل را مي‌آورد. دكمه آن را مي‌زنيد، اما روشن نمي‌شود. مطمئن مي‌شويد باتري‌اش شارژ ندارد. دكمه زنگ را فشار مي‌دهيد. پرستار مي‌آيد.


«ببخشيد! من موبايلم شارژ نداره. مي‌شه لطفا يه شارژر براش بياريد»؟

«متاسفم. شارژر اين مدل گوشي رو نداريم».

«يعني بين همكاراتون كسي شارژر فيش كوچك نوكيا نداره»؟

«از 10سال پيش، ديگه توليد نمي‌شه. شركت‌هاي سازنده موبايل براي يك فيش شارژر جديد به توافق رسيدن كه در همه گوشي‌ها مشتركه».

«10سال چيه؟ من اين گوشي رو هفته پيش خريدم».

«شما گوشي‌تون رو يك هفته پيش از تصادف خريدين؛ قبل از اين‌كه به كما بريد». «كما»؟!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , جالب ترین داستان , بهترین داستان , داستان خنده دار ,
تاریخ : 27 آبان 1389
بازدید : 1031
نویسنده : amin

مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت.

"پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم

من به یک یهودی پناه دادم"

مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم !

"اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من

هفته ای بیست شیلینگ بپردازد"




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان , داستان جالب ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

به silverstar خوش اومدین امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنین اگه کسی مایل به تبادل لینک بود مارو لینک کنین و قسمت نظرات وبلاگ خبر بدین

به نظر شما این وبلاگ ارزش تبدیل شدن به یک سایت رسمی رو داره


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوشته ی طنز.جوک.خنده و آدرس silverstar.loxblog.ir
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com